سفارش تبلیغ
صبا ویژن























یا من لا حبیب الا هو

از ساعت 3 تا 6:30 یه بند توی مطب نشته بودیم!

واقعا دیگه تحمل نداشتم ! فقط دلم میخواست داد بزنم و عصبانیتم رو سر منشی ..... که 2 ساعت پیش به من گفته بود که یک ساعت دیگر نوبت شماست خالی کنم!!!!!(متوجه شدیدپوزخند؟؟)

خدا این وضعیت رو نصیب هیچ بنی بشری نکنه واقعا !  عصبانی شدم!

برگردم به اون چیزی که میخواستم بگم :

روی صندلی های گوشه ی اتاف نشسته بودند!

با یک نگاه می شد فهمید که زحمت کشه ویه کارگرسادس!

مثل این که با خانومش اومده بود تا بچشونو که تازه وارد هم بود نشون بدن!

اگه یه کم دقیق تر میشدی میتونستی زخمی که پشت دستش بود رو هم ببینی یا اون کفش های خاک گرفتشو.

بیشتر مدت این تازه وارد دست مادرش بود تا این که قرار شد از اون لحظه به بعد بابا پذیرای این تازه وارد باشه!

وقتی که خانومش بچه رو که خواب هم بود داد بقل پدرش من حس کردم که توی صورت مرد این خانواده ی سه نفره یه نگرانی

یا هرچیزه دیگه که بشه اسمشو گذاشت آشکار شد!

فک میکنم میترسید که با دست هاش بچهشو ناز کنه !

وسعی میکرد که دست هاش، به پوست نرم این تازه وارد نخوره

چون فک میکرد که این دست های خشک و زخمی با این پوست نرم مغایرت داره

خیلی درک کردن این وضعیت برام سخت بود  :

اینکه بخوای بچتو ناز کنی اما از ترس این که اذیت بشه

این کارو فراموش کنی

امید وارم منظورمو گرفته باشید

 

Daisy Cupped in Tired Hands

 

یاعلی

 


نوشته شده در جمعه 90/4/3ساعت 2:33 عصر توسط BLACK & White نظرات ( ) | |

 متن های بایگانی شده ی دیروز و آدم های بایگانی شده امروز و خاطره های بیگانی شده فردا :

داشتم به متن  های آرشیوییه این وبلاگ نگا میکردم که

 که خیلی وقت بودکه فراموششون کرده بودم

که یاد این افتادم که چه راحت تر از این که بیایمو چند تا متنو انخاب کنیمو

در نهایت enter رو بزننیم میشه

 خیلی از خاطره هامونو که تو ذهنمون بود،

تو مرور زمان ، چال کنیم ، زیر این همه خروار آشفتگیتو

 و انگار نه انگار که  یه زمانی وجود داشت ، 

آرشیو کرد

وشاید از همه ی این کارا  ساده ترآرشیو کردن آدمایی  که زمانی با ما بودنو

اما و حالا حتی به اندازه ی یه سر زدن به این آرشیو خاک خورده سمتشون نمیریم!

 و فقط آرشیو کردیم که کرده باشیم و خبری از سر زدن به اون ها هم نیست که نیست

از شما می پرسم

" کدوم آسون تره؟"

آرشیو کردن متن ، خاطره یا آدم؟


.پ.ن :دوست ندارم هیچ وقت جز آدم های آرشیو شده باشم!

پ.ن :با حوصله بخونید! البته لطفا!پوزخند

پ.ن : متن های این صفحه رو خیلی دوس دارم!

اگه تا حالا نخوندینشون یه نگا به اونا هم بندازید!مخصوصا:2 /3 تای آخری

یاعلی

 

 


نوشته شده در سه شنبه 90/3/24ساعت 4:56 عصر توسط BLACK & White نظرات ( ) | |

سر امتحانا که شده شبا امتحان میشم یه پا دانشمند و ریاضی دانو

خلاصه ی کلام این که......

قاطی میکنم وشروع میکنم برا خودم تو تخت خواب حل و استدلالو.... !!!!!!!!!

درنتیجه ی این همه اتفاق و تحول های شگرف شب امتحان و شب بیداری ها

این میشه که خوابم نمی بره! !پوزخند

ازیه طرفم هوا گرمه!   گریه‌آور

دیشب نگران گذشتن ثانیه ها بودم!

به خاطر این که اونا پشت سر هم می گذشتنو من هم همچنان بی خوابی رو بنده بودم عصبانی شدم!

از این پهلو به اون پهلو (جهت خواب گرفتگی!)

که یه صدای جالب و قشنگ رو، لای اون همه سکوت کوچه شنیدم

ساعت حدود 1:20 بود و اون صدام ،صدای جاروی یه رفتگر بود

ازجام پریدمو رفتم دمه پنجره!

هیچ کس جز رفتگر تو کوچه نبود!

خودش بودو جاروش

دوست داشتم داد بزنمو بگم:

خـــــــــــــــــسته نباشی

اما حیف که خیلی از عوامل این اجازرو به من نداد!


نوشته شده در دوشنبه 90/3/16ساعت 6:14 عصر توسط BLACK & White نظرات ( ) | |

نمی دونم بعضی وقتا چم میشه که یهو ای رگ مخالفتم بدون هیچ دلیلی میزنه بیرون و .....

بعضی  وقتا که با مامان حرفمون یکی نمیشه و مخالفت میکنم 2 دقیقه بعد میخوام برم و بگم :

حرفی که زدم یا نظری که دادم چـــــــــــــــــرته!!!!!!....  پوزخند

اما حیف که این غرور بی خود بی موقع نمیزاره!!    دعوا

واز اون طرف شاید مامانم پیش خودش بگه :

بیا !   اینم آخر بچه تربیت کردنمون شد

اما حیف که نمیدونه تویه دلم دارم با این غروری بیخودی میجنگم تا این دهن کوفتی رو باز کنم و بگم :

مامان !

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن اشتباه کردم!

البته عیب کار یه جایه دیگه هم هست!

این موقع ها شجاعت کپه ی مرگ خود را گذاشته!!!!!!!

همین دیگه  پوزخند

 


نوشته شده در سه شنبه 90/3/3ساعت 1:34 عصر توسط BLACK & White نظرات ( ) | |

بعضی وقت ها ، وقتی بایه صحنه رو در رو میشم

تو دلم میگم ای کاش گردن کج نمی کردی و چشمت همچین صحنه ای رو نمی دید!

 البته اینم بگم :نه از اون صحنه هایی که شما فکر میکنید !!

چنذ وقت پیش داشتم از خیابون رد میشدم و رسیدم به پیاده رو اون دست خیابون ، توی پیاده رو یه گونی بود پر تیکه پاره های آهن

یه ذره که دقیق تر شدم یه پسر ضعیفو لاغرم دیدم که تو نگاه اول خیال کردم به این گونی تکیه داده اما......

متوجه شدم که داره با تمام وجود سعی میکنه که این گونی رو برداره!

چند بار خواست بلند شه اما

هی پاهاشو جمع میکرد که کف کفشش لیز نخوره

آخه از بس این گونی سنگین بود تا میومد بلدش کنه حالت تعادلش رو از دست می داد

بالاخره به هر مصیبتی که بود یه جور گونی رو به دوشش گرفت

اما هنوز دو قدم  اونم بایه عالمه فشار که روش بود راه نرفته بود که دوباره گونی از دستش ول شد و

متوجه نگاه کردن من شد

من زود خودمو زدم به  کوچه ی گیجی و به دور تر نگاه کردم!

البته اصلا داشتم نگاه می کردم که دارو خونه باز هست یا نه که متوجه این جریان شدم

برای این که خودمو از تکو تا نندازم به نگاه کردنم به دور تر ادامه دادم

اما اون لحظه ای که احساس کردم متوجه نگاه کردنم  تو اون شرایط بهش شده دوست داشتم

آب بشم برم تو زمین!

 بار دیگه هم چند قدم برنداشته گونی از دستش رها شد و تعادلش به هم خورد اما آخر سری با هر زحمتی که  بود

خودشو جمو جور کردو راه افتاد

من از وقتی که متوجه شد که توی این وضعیت دیدمش بعد از اینم که فهمیذم دارو خونه بستس به سمت خونه رفتم

داشتم کیلیدو مینداختم تو در که باز همون پسرو دیدم که واقعا از بس فشار روش بود داشت تلو تلو میخورد

توی همین لحظه بود که یکی از این ماشین های شاسی بلند از وسط کوچه رد شد

تو اون لحظه فقط دوست داشتم دو تا چیز رو بدونم

---وقتی همچین ماشینی رد شد چه حسی بهش دست داد

---چه قدر تفاوت هست بین این پسر و راننده اون ماشین شاسی بلند؟؟؟؟

یه صحنه ی دیگه رو هم دوست ندارم ببینم

اونم گریه ی دیگرانه

 به طوری که یه دفعه ای با هاش رو به رو بشم

شرمنده از این که سرتون رو درد اوردم

به امید این که یزد خوش بگذره

                                                       

 

                                            یاعلی


نوشته شده در دوشنبه 89/12/2ساعت 1:25 صبح توسط BLACK & White نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت