سفارش تبلیغ
صبا ویژن























یا من لا حبیب الا هو

با یه کم  وبگردی میشه خیلی چیز ها رو فهمید!

این که خیلیا، خیلی بیشتر از منو تو دل شون بد جور تنگ آقامونه

اینکه این قدر ها هم که فکر میکنیم تو باغی که باید باشیم نیستیم

اینکه چه قدر فاصله هست از اونی که هستیم و باید باشیم

سر یه کلاسی که میرم ، حالیم کردن که : نه خیر ،خواهر من ،برادر من

ما بد جور از قضیه پرتیم و بد جور تر، ادعا داریم که ، نه بابا ما تو باغیم!

قبول که ورد زبونمون شده  الهم عجل لولیک الفرج  اما

اما ورد دل و روحمون اون قدر ها هم که فک میکنیم نیست!

میگیم که اگه زمان امام حسین(ع) اگه بودیم این کارو میکردیم و اون کار

اما بیایم رو راست باشیم

اگه بودیم نمی زدیم تو جاده خاکی؟؟؟؟ نمی زدیم زیرش؟؟؟

به حق همین روزا بهترین چیزی که میشه از خودشون خواست

اینکه قبل از ظهورشون معرفت درک و فهمیدنشون رو نسیب ما کنن

تا زمان ظهورشون (انشا الله) شرمندشون نشیم

یا مهدی (عج)


 

پ .ن :

 

شاید آن روز که سهراب نوشت     :    

                                      تا شقایق هست زندگی باید کرد

 

خبری از دل پردرد گل یاس نداشت

 

باید          این طور نوشت :        

           

                         هرگلی هم باشد،     چه   شقایق چه گل پیچک ویاس

 

تا نیاید مهدی (عج)

                                             زندگی  دشوار است                       

 

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/4/23ساعت 3:34 عصر توسط BLACK & White نظرات ( ) | |

 

نخستین سفرم
با اسبی آغاز شد
- که در جیبم جای می گرفت -
از اتاق تا بالکن.
سفر کوتاهی بود
اما من دریاها را پشت سر گذاشتم
شهر های پر ستاره را
از ابتدای جهان
تا انتهای جهان رفتم
و این سفر
تنها سفر بی خطر من بود.

                                             رسول یونان

یاعلی


نوشته شده در یکشنبه 90/4/5ساعت 8:55 عصر توسط BLACK & White نظرات ( ) | |

از ساعت 3 تا 6:30 یه بند توی مطب نشته بودیم!

واقعا دیگه تحمل نداشتم ! فقط دلم میخواست داد بزنم و عصبانیتم رو سر منشی ..... که 2 ساعت پیش به من گفته بود که یک ساعت دیگر نوبت شماست خالی کنم!!!!!(متوجه شدیدپوزخند؟؟)

خدا این وضعیت رو نصیب هیچ بنی بشری نکنه واقعا !  عصبانی شدم!

برگردم به اون چیزی که میخواستم بگم :

روی صندلی های گوشه ی اتاف نشسته بودند!

با یک نگاه می شد فهمید که زحمت کشه ویه کارگرسادس!

مثل این که با خانومش اومده بود تا بچشونو که تازه وارد هم بود نشون بدن!

اگه یه کم دقیق تر میشدی میتونستی زخمی که پشت دستش بود رو هم ببینی یا اون کفش های خاک گرفتشو.

بیشتر مدت این تازه وارد دست مادرش بود تا این که قرار شد از اون لحظه به بعد بابا پذیرای این تازه وارد باشه!

وقتی که خانومش بچه رو که خواب هم بود داد بقل پدرش من حس کردم که توی صورت مرد این خانواده ی سه نفره یه نگرانی

یا هرچیزه دیگه که بشه اسمشو گذاشت آشکار شد!

فک میکنم میترسید که با دست هاش بچهشو ناز کنه !

وسعی میکرد که دست هاش، به پوست نرم این تازه وارد نخوره

چون فک میکرد که این دست های خشک و زخمی با این پوست نرم مغایرت داره

خیلی درک کردن این وضعیت برام سخت بود  :

اینکه بخوای بچتو ناز کنی اما از ترس این که اذیت بشه

این کارو فراموش کنی

امید وارم منظورمو گرفته باشید

 

Daisy Cupped in Tired Hands

 

یاعلی

 


نوشته شده در جمعه 90/4/3ساعت 2:33 عصر توسط BLACK & White نظرات ( ) | |

قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت