سفارش تبلیغ
صبا ویژن























یا من لا حبیب الا هو

نامی نداشت. نامش تنها انسان بود؛و تنها دارایی اش تنهایی.

گفت:تنهایی ام را به بهای عشق می فروشم .کیست که از من قدری تنهایی بخرد؟

هیچ کس پاسخ نداد.

گفت: تنهایی ام پر از رمز وراز است . رمز هایی از بهشت. وراز هایی از خدا.با من گفتو گو کنید تا از حیرت برایتان بگویم

هیچ کس با او گفتگو نکرد. واو میان این همه تن ، تنها فانوس کوچکش را برداشت و به غارش رفت.غاری در حوالی دل.میدانست آن جا همیشه کسی هست.

کسی که تنهایی می خرد و عشق می بخشد.

او به غارش رفت و ما فرلموشش کردیم و نمی دانیم که چه مدت آنجا بود .

سیصد سال و نه سال بر آن افزون یا نه ؟، کمی بیش و کمی کم . او به غارش رفت و ما نمی دانیم که چه کرد وچه گفت وچه شنید ، ونمی دانیم آیا در غار خوابیده بود یا نه !

اما از غار که بیرون آمدبیدار بود ، آن قدر بیدار که خواب آلودگی ما برملا شد . چشم هایش دو خورشید بود، تابناک و روشن ؛ که ظلمت ما رامی درید.

از غار که بیرون آمد هنوز همان بود با تنی نحیف و رنجور. اما نمی دانم سنگینی اش را از کجا آورده بود، که گمان می کردیم که زمین تاب و قارش را نمی آورد

و زیر پا های رنجورش در هم خواهد شکست .

از غار که بیرون آ مد ، با شکوه بود . شگفت و دشوار و دوست داشتنی . اما دیگر سخن نگفت . انگار لبانش را دوخته بودند ? انگار دریا دریا سکوت نوشیده بود.

و این بار ما بودیم که به دنبالش می دویدیم برای جرعه ای نور ، برای قطره ای حیرت . واوبی آنکه چیزی بگویید می بخشید؛ بی آنکه چیزی بخواهد.

او نامی نداشت. نامش تنها انسان بود و تنها دارایی اش، تنهایی .

عرفان نظر عاهاری

 


نوشته شده در دوشنبه 89/1/30ساعت 9:38 عصر توسط BLACK & White نظرات ( ) | |

 

اون زمان هایی که خدا رو شکر اونقدر  ها هم از آلانم  دور   نیست رو خیلی بیشتر

دوست داشتم !

اون روز هارو دوست داشتم چون بچه بودم و تو دوران بچگی لذت می بردم . تا دلم

می خواست بچگی می کردم ولی حالا احساس میکنم خیلی از اون روز های شیرینم دور

شدم .

اون روز ها رو دوست داشتم ، به خاطر این که آرزوهام ، خنده هام ، گریه هام ،

شادی هام ، غم هام بچگانه بود و خودم هم با افتخار میگم : بچه بودم .

اون روز ها فکر می کردم بزرگ شدن چقدر شیرین میتونه باشه! چون فکرم بچه بود.

اما حالا که از اون دوران فاصله گرفتم می بینم چقدر مقیاس بچگی هام کوچیک بوده ! حالا

فهمیدم که چرا اون زمان ها وقتی می گفتم میخوام بزرگ شم بزرگتر هایی که داشتن باهام

حرف می زدن  یه دفعه ساکت می شدن.

اون موقع ها که دوست داشتم بزرگ بشم نمی دونستم که وقتی آدم بزرگ میشه  دیگه

باید بگن بچگی خدا حافظ!

 

       نوشته شده باچشمانی گریان که دلشون برای نگاه کردن های بچگانه به دنیا تنگ شده


 


نوشته شده در پنج شنبه 89/1/26ساعت 9:1 عصر توسط BLACK & White نظرات ( ) | |

دلم خیلی گرفته ! از زمینی ها به گیر... تا زمان و.............

اگه راستش رو به خوایند از همه چی خسته شدم. اونم نا فرم به قول اون آهنگه یه قهوه ی تلخ

ناگذیرم !یه قهوه که هرچی شکر بریزی باز هم همون تلخی ناب رو داره .

من دیگه شاد نیستم . ولی دیگران توقع دارن که من خیلی شاد باشم و...........

بگذریم از این حرف ها .یه متن براتون گذاشتم که خودم خیلی دوستش دارم امید وارم شما هم

خوشتون بیاد. راستی خودم نوشتمش!

   دوباره شب فرارسیده بود. ماه در عمق تاریکی های آسمان دوباره پیدا شده بود.

مرد لباس هایش را پوشید. آب پاش آهنی قدیمی اش را برداشت و از خانه بیرون آمد ودر

چوبی خانه اش را طوری که شاید دیگر برنگردد به هم زد و راه افتاد تا به مقصد همیشگی اش برسد.

آن جا کوچه ای سرد و بی روح و پر چاله و گره خورده به آسمان تیره وتار بود .

   او عهد بسته بود. با تمام چاله های غم زده ی این کوچه ی بی روح که شب به شب ، هنگامی

که ماه به ظلمت آسمان پا می گذاشت و نور می بخشید،عکس ماه را در آن ها بیندازد.تا آن ها

هم که از تاریکی کوچه

نا توان از دیدن نور هستند، ببینند واحساس کنند که این نور بیرون آمده از قعر تاریکی ها را !

 به آخرین چاله رسید ، خیلی خسته بود ! آخرین چاله را هم پر آب کرد. عهدش را برای

آخرین بار هم ادا کرد. آب پاش اهنی اش خالی شده بود و خودش پر از خستگی!

رفت و رفت تا جایی که در تمام چاله ها در کنار عکس ماه عکس ستاره ای هم افتاده بود .

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/1/25ساعت 9:45 عصر توسط BLACK & White نظرات ( ) | |

 

 

 دوباره باران شروع به باریدن گرفت. بارید ، بارید ، بارید ......

اما کسی به پشت پنجره اش نرفت تا بوسه های باران را که با اشتیاق به شیشه ها زده نگاه کند.

چرا که افرادی پشت این پنجره ها زندگی می کنند که حتی ماه را هرشب در آسمان تیره و تار

تنها می گذارند و حتی به اندازه ی شب پره های نیز که در شب به دور لامپ میگردند محبت ندارند.

بالاخره برای این که خودم را از این قوم بی احساس و فرورفته در دنیا جدا کنم به پشت پنجره رفتم و

هم بوسه های باران را نگریستم و هم اشک های آسمان را که بی وقفه سرازیر می شد به نظاره نشستم.

می دانی چرا آسمان می گریست؟ زیرا فهمیده بود چقدر باران ، ماه و ستاره پشت این پنجره های خاکی

غریب مانده اند.

به خود آمدم. چترم را برداشتم و به سرعت خود را به زیر باران رساندم. چتر را نبرده بودم که خیس نشوم،

برده بودم تا با تمام وجود صدای بوسه هایش را بشنوم و با تمام وجود لمس کنم.

رفته بودم تا به ماه و ستاره ی غرق شده در تاریکی شب وبی عاطفگی انسان های این زمین بگوییم :

""من از این ها جدایم"". اما..........آن ها را پیدا نکردم! خیلی گشتم اما آن قدر آسمان گریسته بود که چشمانش

که تمام وسعت سقف این زمین بود سرخ شده بود و حتی اگرهم ماه و ستاره صدای مرا شنیده بودند و با من آشتی کرده بودند هم، من نمی توانستم آن هارا ببینم .

و درآن هنگام با صدایی بلند گفتم :

       ماه ، ستاره ، باران ! برای همیشه به انتظارتان هستم.

چرا که سرخی چشمان آسمان سدی برای صدای من نبود.و از آن شب به بعد به انتظار باران دعا میکنم

و برای دیدن ستاره و ماه شب آسمان تیره وتارپرده ی این پنجره های غبار گرفته را کنار می زنم و به

نظاره یشان می نشینم .

 


نوشته شده در جمعه 89/1/20ساعت 8:57 عصر توسط BLACK & White نظرات ( ) | |

سلام !

حال همه ی ما خوب است. ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی سبب میگویند.

با این همه عمری اگر باقی بود، طوری از کنار زندگی می گذرم که نه زانو آهو بی جفت برزد نه این دل ناماندگار بی درد تا یادم نرفته است بنویسم. حوالی خواب های ما سال پر بارانی بود. می دانم همیشه حیاط آن جا پر از هوای تازه باز نیامدن است. اما تو لااقل حتی هر وحله ، گاهی ، هر از گاهی ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست؟

راستی خبرت بدهم خواب دیده اند خانه ای خریده ام بی پرده ،بی پنجره بی در، بی دیوار. هی بخند ! فردا را به فال نیک خواهم گرفت. دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سفید

از فراز کوچه ما می گذرد. باد بوی نام گسانی به من میدهد یادت می آید رفته بودی خبر از ارامش آسمان بیاوری؟

نامه ام باید کوتاه باشد ،ساده با شد ، بی حرفی از ابهام و آینه!

از نو برایت مینویسم :

                 حال همه ی ما خوب است اما تو باور نکن.

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 89/1/19ساعت 10:0 عصر توسط BLACK & White نظرات ( ) | |

   1   2   3      >
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت