سفارش تبلیغ
صبا ویژن























یا من لا حبیب الا هو

خیلی وقت ها شده که دیوانه وار به این مخمل مشکی ای که تموم بالای سرم رو گفته خیره خیره نگاه کردم .خیلی وقت

ها شده که مثل آدم هایی که چیزی شون رو گم کردن دنبال پر نور ترین ستاره گشتم تا اون رو برای خودم انتخاب

کنم.

ولی از همه ی این ها که بگذریم باید بگم من عاشق نگینه دوخته شده به این مخملم  . نگینی که تا حالا خیلی باهاش

درد دل کردم .

نگینی که تا حالا خیلی زیر نورش با خدا نجوا کردم.     

 


نوشته شده در شنبه 89/2/25ساعت 7:4 عصر توسط BLACK & White نظرات ( ) | |

به نام خدایی که آخرشه

خیلی وقته که هوای چشمام بارونیه و گلوم پر از بغض های بزرگ و

کوچیک.اما خیلی سخته که آدم نتونه این بغض  رو در هم بشکنه یا به چشمام بگه که ببار!

اونم به خاطر این که جایی رو نداره تا به اونا بگه ببار وبشکن !جایی رو نداره که بدون ترس بگه ببار .

همیشه پر از ترس بعد باریدن چشمامم. همیشه ترس این که دیگران ازم بپرسن چرا، اذیتم میکنه .

چون اگه چشماش شروع به باریدن کنه ،بغض گلوش درهم بشکنه شاید دیگه به این راحتی ها بند نیاد.

خیل وقته که از نتهایی با هم بودن خسته شدم.

حالا که نگاه میکنم میبینم بازم تنها موندم. بازم وقتی گلو پر میشه از بغض آشنا هام غریبه هام میشن و یادشون میره که قبلا با این غریبه آشنا بودن .

اما وقتی شادم دورو ورم پر مشه از هزارتا دوست واقعی و دروغی.

همیشه در حسرت داشتن یه دوست واقعی بودم .البته اینم باید بگم که خیلی ها خواستن که باشن یا حداقل این طوری نشون دادن اما نه بارای همیشه !بالاخره اون ها هم با من غریبه شدن .

یا بهتره بگم غریبه ها براشون آشنا تر از من شدن !

نمی دونم حکمت این جریان ها چیه! نمیدونم چه حکمتیه که با ید از هر طرف زیر فشار های مختلف و کوچیک و بزرگ باشم و بد تر از همه نمیدونم تا کی به امید برداشته شدنشون باید انتظار بکشم.

چند شب پیش که سر نماز بودم بالاخره بعد از مدت ها چشمام بدون هیچ ترسی بارونی شدن. وای که چه قدر لذت بخش بود با بغضی که تو گلو داشتم الحمد ا... سجده رو گفتم.

این طوری حداقل یه ذره آروم شدم.

 


نوشته شده در جمعه 89/2/17ساعت 12:52 عصر توسط BLACK & White نظرات ( ) | |

 

 

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته‌ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام‌هایشان
جلد کهنه‌ی شناسنامه‌هایشان
درد می‌کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه‌های ساده‌ی سرودنم
درد می‌کند

انحنای روح من
شانه‌های خسته‌ی غرور من
تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است
کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام
بازوان حس شاعرانه‌ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه‌ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد
رنگ و بوی غنچه‌ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگ‌های تو به توی آن جدا کنم؟

 

 


نوشته شده در یکشنبه 89/2/12ساعت 8:21 عصر توسط BLACK & White نظرات ( ) | |

خسته شدم اونم مثل اینکه خسته ی چند سال شده باشم !!!!!!

                   مرا در یا بیـــــــــــــــــــــــــد.


نوشته شده در پنج شنبه 89/2/9ساعت 9:3 عصر توسط BLACK & White نظرات ( ) | |

.

به گردون می رود فریاد امواج .

چراغی داشتم، کردند خاموش،

خروشی داشتم، کردند تاراج ...

 

                              فریدون مشیری

 


نوشته شده در یکشنبه 89/2/5ساعت 8:5 عصر توسط BLACK & White نظرات ( ) | |

   1   2      >
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت