سفارش تبلیغ
صبا ویژن























یا من لا حبیب الا هو

 

دیوار دلـم کــوتاه شـده انگار 

                       تازگی ها راحت می پرند از رویش همه  

 

                     


نوشته شده در پنج شنبه 90/11/20ساعت 11:35 عصر توسط BLACK & White نظرات ( ) | |

خیلی وقته که نیومدم تو قسمت ارسال یا داشت جدید

چون میترسیدم بیامو چیزی نداشته باشم برای نوشتن

آلانم همین طوری ام!

نمی دونم کودوم حس ام به اونیکی غلبه کرد که اومدم

باید بنویسم اما ذهنم یخ زده

دلم هی انگولکم میکنه

اما ذهن و دستام مثل یه آدم عصبانی

جوری دلمو نگاه می کنن که

دستو پاشو جمو جور میکنه دلم.

باید برای آروم کردن ذهنو  دستمام و رضایت گرفتن از اون هاو

دلخوش کردن دلم یه فکری بکنم

فعلا

 

 


نوشته شده در سه شنبه 90/11/4ساعت 9:49 عصر توسط BLACK & White نظرات ( ) | |

هراسان به هر دری میزد و به هر سمت و سویی میدوید

تا پیدا کند آن چه را که گذر این همه سال را نشانش دهد

کارش شده بود خیابان گردی و سرو کله زدن با خرد و کلان

اما بی فایده بود

گویی هرچه زمین را بیشتر زیر پایش میگذاشت

دور تر میشد از هدف.

با سری در گریبان فرو برده و گیج آمال و دغدغه هایش

انبوه جمعیت خوش و بی خبر از همه جا را کنار میزد و

در خیابان های شلوغ مثل آن که بخواهد خود را از همه

جلو تربیندازد راهی را برای خودش بازمیکرد

در گیرو دار این بود که ناگهان نوری با تمام قدرت به چشمانش تابید

کورمال کورمال خودش را کشاند به گوشه ای

سری که چرخاند پسرکی را که کنار دیوار بساط کرده بود دید

با چشمانی متعجب به طرفش رفت

آن قدر نزدیک شد که گویی آفتاب به پشت ابر رفته و همه آن بساط  

به زیر سایه.  

تصویر خودش را که در آن همه آینه کوچک و بزرگ دید ،

حساب کارتقریبا دستش آمده بود

دستی به سر و صورتش کشید

شک کرده بود به آن تصویرها که درعمق تمام آینه ها جا خوش کرده بود

اما باید باور میکرد که دستخوش این سال ها سپیدی موهایش شده .

 

 

Image Detail

 

 پ.ن: متنش مال خودمه

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/24ساعت 7:0 عصر توسط BLACK & White نظرات ( ) | |

دلم را سپردم به بنگاه دنیا

و هی اگهی دادم اینجا و آن جا

و هر روز برای دلم

مشتری آمد و رفت

و هی این و آن سرسری آمد و رفت

           *

ولی هیچ کس واقعا

اتاق دلم را تماشا نکرد

دلم قفل بود

کسی قفل قلب مرا وا نکرد

          *

یکی گفت چرا این اتاق

پر از دود و آه است

یکی گفت:

چه دیوار هایش سیاه است!

یکی گفت :

چرا نور این جا کم است

و آن دیگری گفت :

وانگار هر آجرش

فقط ازغم و غصه و ماتم است!

          *

ورفتند و بعدش

دلم ماند بی مشتری

و من تازه آن وقت گفتم :

خدایا تو قلب مرا می خری؟

         *

و فردای آن روز

خدا آمدو توی قلبم نشست

و در را به روی همه

پشت خود بست

و من روی آن در نوشتم:

ببخشید دیگر برای شما جا نداریم

از این پس به جز او

کسی را نداریم

 

                              عرفان نظرآهاری

یا علی


پ.ن : دوست دارم نظرتون رو درباره 2 چیز بدونم

1- این شعر

2- خودم(بی تعارف و کامل و تازه )

3- ممنونم

 


نوشته شده در جمعه 90/6/11ساعت 4:20 عصر توسط BLACK & White نظرات ( ) | |

 دوستان !

ما دوباره کامپیوترمون پکیده!

از خونه مغول!!!!!!


نوشته شده در چهارشنبه 90/5/26ساعت 10:3 عصر توسط BLACK & White نظرات ( ) | |

   1   2      >
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت