یا من لا حبیب الا هو
به نام خدایی که آخرشه خیلی وقته که هوای چشمام بارونیه و گلوم پر از بغض های بزرگ و کوچیک.اما خیلی سخته که آدم نتونه این بغض رو در هم بشکنه یا به چشمام بگه که ببار! اونم به خاطر این که جایی رو نداره تا به اونا بگه ببار وبشکن !جایی رو نداره که بدون ترس بگه ببار . همیشه پر از ترس بعد باریدن چشمامم. همیشه ترس این که دیگران ازم بپرسن چرا، اذیتم میکنه . چون اگه چشماش شروع به باریدن کنه ،بغض گلوش درهم بشکنه شاید دیگه به این راحتی ها بند نیاد. خیل وقته که از نتهایی با هم بودن خسته شدم. حالا که نگاه میکنم میبینم بازم تنها موندم. بازم وقتی گلو پر میشه از بغض آشنا هام غریبه هام میشن و یادشون میره که قبلا با این غریبه آشنا بودن . اما وقتی شادم دورو ورم پر مشه از هزارتا دوست واقعی و دروغی. همیشه در حسرت داشتن یه دوست واقعی بودم .البته اینم باید بگم که خیلی ها خواستن که باشن یا حداقل این طوری نشون دادن اما نه بارای همیشه !بالاخره اون ها هم با من غریبه شدن . یا بهتره بگم غریبه ها براشون آشنا تر از من شدن ! نمی دونم حکمت این جریان ها چیه! نمیدونم چه حکمتیه که با ید از هر طرف زیر فشار های مختلف و کوچیک و بزرگ باشم و بد تر از همه نمیدونم تا کی به امید برداشته شدنشون باید انتظار بکشم. چند شب پیش که سر نماز بودم بالاخره بعد از مدت ها چشمام بدون هیچ ترسی بارونی شدن. وای که چه قدر لذت بخش بود با بغضی که تو گلو داشتم الحمد ا... سجده رو گفتم. این طوری حداقل یه ذره آروم شدم.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |