وقتي از زير درختان برگ ريز مي گذشتي ، چشمهايت را كه به اميد دوري و تنهايي برق مي زدند ، ديدم و چنان در خود شكستم كه
ياس هاي وحشي براي مرگ گلبرگ هاي كوچكم ، عزا گرفتند ولي تو ندانستي كه قلبم را همچو ويرانه اي ساختي و رها كردي !!!!
چنان دلم آب شد كه ندانستم اين منم يا سيلاب !!!
تو بي آنكه باورم كني ، وجودم را به خاموشي كشاندي ،،
بي آنكه بدانم چرا
گفتم بعد امتحاني چالش ساز ، احساساتتو درگير کنم ، بموني توش
خوش يگذره با دو روز تعطيليه محض
نشيني درس بخونيا