سفارش تبلیغ
صبا ویژن























یا من لا حبیب الا هو

 

 

 دوباره باران شروع به باریدن گرفت. بارید ، بارید ، بارید ......

اما کسی به پشت پنجره اش نرفت تا بوسه های باران را که با اشتیاق به شیشه ها زده نگاه کند.

چرا که افرادی پشت این پنجره ها زندگی می کنند که حتی ماه را هرشب در آسمان تیره و تار

تنها می گذارند و حتی به اندازه ی شب پره های نیز که در شب به دور لامپ میگردند محبت ندارند.

بالاخره برای این که خودم را از این قوم بی احساس و فرورفته در دنیا جدا کنم به پشت پنجره رفتم و

هم بوسه های باران را نگریستم و هم اشک های آسمان را که بی وقفه سرازیر می شد به نظاره نشستم.

می دانی چرا آسمان می گریست؟ زیرا فهمیده بود چقدر باران ، ماه و ستاره پشت این پنجره های خاکی

غریب مانده اند.

به خود آمدم. چترم را برداشتم و به سرعت خود را به زیر باران رساندم. چتر را نبرده بودم که خیس نشوم،

برده بودم تا با تمام وجود صدای بوسه هایش را بشنوم و با تمام وجود لمس کنم.

رفته بودم تا به ماه و ستاره ی غرق شده در تاریکی شب وبی عاطفگی انسان های این زمین بگوییم :

""من از این ها جدایم"". اما..........آن ها را پیدا نکردم! خیلی گشتم اما آن قدر آسمان گریسته بود که چشمانش

که تمام وسعت سقف این زمین بود سرخ شده بود و حتی اگرهم ماه و ستاره صدای مرا شنیده بودند و با من آشتی کرده بودند هم، من نمی توانستم آن هارا ببینم .

و درآن هنگام با صدایی بلند گفتم :

       ماه ، ستاره ، باران ! برای همیشه به انتظارتان هستم.

چرا که سرخی چشمان آسمان سدی برای صدای من نبود.و از آن شب به بعد به انتظار باران دعا میکنم

و برای دیدن ستاره و ماه شب آسمان تیره وتارپرده ی این پنجره های غبار گرفته را کنار می زنم و به

نظاره یشان می نشینم .

 


نوشته شده در جمعه 89/1/20ساعت 8:57 عصر توسط BLACK & White نظرات ( ) | |

قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت